داستان و کاربرد ضرب المثل شتر دیدی ندیدی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/09/08
داستان و کاربرد ضرب المثل شتر دیدی ندیدی

کاربرد ضرب المثل شتر دیدی ندیدی


کاربرد این ضرب المثل زمانی است که بخواهند به کسی بگویند که از اتفاق یا رازی که با خبرشده، با دیگران سخن نگوید و اظهار بی‌ اطلاعی کند تا دچار دردسر و گرفتاری نشود.

داستان ضرب المثل شتر دیدی ندیدی


نقل است که روزی سه برادر باهوش برای کسب علم و تجربه تصمیم به سفر گرفتند. آن ها شهرها،آبادی‌ ها وروستا های زیادی را پشت سرگذاشتند تا به سرزمین بحرین رسیدند. درنزدیکی یکی ازشهرهای بحرین، به مردی برخوردند که با ناراحتی پیش می‌ آمد.مرد ازآن ها پرسید:«شما یک شتر بی‌ صاحب ندیده‌ اید؟» پسربزرگ‌ ترگفت:«همان شتری که یک پایش می‌ لنگد؟»
مرد گفت:«بله!شترمن می‌ لنگید.» برادر وسطی پرسید:«همان شتری که یک چشمش کوراست؟» مرد سرش را تکان داد و گفت: «همان است. یک چشم شتر من کوراست.» پسرکوچک‌ تر هم گفت: «یک لنگه‌ ى بارش هم روغن بود و لنگه‌ ى دیگر شهد. درست است؟»
مرد عرب با خوشحالی فریاد زد:«درست گفتید! تمام نشانه‌ های شتر مرا درست گفتید. حالا شترم کجاست؟» پسربزرگ‌ تر گفت: «از همین راهی که ما آمده‌ ایم برو؛ حتما شترت را پیدا می‌کنی » مرد عرب رفت ولی هرچه گشت، شترش را پیدا نکردو هرچه هم می‌ گشت، بیش‌ تر مطمئن می‌ شد که گم شدن شتر، زیر سر همان مسافران غریب است. پس با عجله به شهر برگشت و سراغ سه مرد غریبه را گرفت. وقتی از جا و مکان استراحتشان باخبر شد، به نزد حاکم رفت و تمام جریان را گفت. حاکم لحظه‌ ای فکر کرد و گفت: «حق با تو می‌ باشد! اگر آن ها شتر تو را ندزدیده‌ اند؛ پس چطور توانسته‌ اند مشخصاتش را بدهند؟» مرد عرب با ناراحتی گفت:«می‌ترسم شتر بیچاره‌ام را بین راه پیدا کرده و خورده باشند.» حاکم گفت:«شاید هم دزد باشند.درکنار راه‌ ها می‌ گردند و شترهایی را که از کاروان جدا شده‌ اند می‌ دزدند و به افرادشان که در همان اطراف پرسه می‌ زنند، می‌ دهند.»
مرد پرسید: «حالا چکار می‌ کنید قربان؟» حاکم با عصبانیت گفت:«چکارمی‌ کنم؟ همین الآن مأمورانم را می‌ فرستم تا دست بسته آن ها را بیاورند.» پسران نزار از همه جا بی‌ خبر درحال استراحت بودند که مأموران محاصره‌ شان کردند و با دست بسته به نزد حاکم بردند.با دیدن صاحب شتر؛ فهمیدند که شتر پیدا نشده و گناهش به گردن آن ها افتاده است. حاکم ازصاحب شتر خواست تا تمام ماجرا را تعریف کند و بعد بدون آن که به آن ها اجازه‌ى دفاع از خودشان بدهد؛گفت:«هرکس این ماجرا را بشنود، می‌ فهمد که شما شتر این مرد بیچاره را دزدیده‌ اید.حالا شما را به سیاه چال می‌ اندازم تا بفهمید جزای دزدی در شهری که من حاکمش هستم چیست!» پسران نزار هر چه خواهش کردند،کسی به حرفشان گوش نکرد و مأموران آن ها را به سیاه چال انداختند.
جایی که هیچ پنجره‌ ای به بیرون نداشت و موش‌ ها و سوسک‌ ها از دیوارش بالا می‌ رفتند.پسران نزار که بی‌ گناه به سیاه چال افتاده بودند،مدام خودشان را سرزش می‌ کردند . برادر بزرگ‌ تر گفت:«آخر این چکاری بود که ما کردیم! ما که از اخلاق مردم این دیار خبر نداشتیم، نباید کمکشان می‌ کردیم.» برادر وسطی گفت:«تقصیرآن ها نیست.آن ها که ما را نمی‌ شناسند.این برای ما تجربه شد که مواظب سخن گفتنمان باشیم.» برادرکوچک‌ ترگفت: «بله! از این به بعد اگر شتری دیدیم و صاحبش از ما پرسید، بگوییم ندیدیم. اصلا شتر دیدی، ندیدی!» بعد آهی کشید و گفت: «البته اگر زنده بمانیم تا بتوانیم تجربه کنیم!»
آن ها چند روز سخت را در سیاه چال گذراندند تا اینکه مأموری دنبالشان آمد و گفت:«جناب حاکم می‌ خواهد شما را ببیند.» برادرها با وحشت به نزد حاکم رفتند ولی حاکم با دیدن آن ها از جایش بلند شد و آن ها را نزدیک خودش نشاند و دستور داد برایشان؛ شربت و غذا بیاورند. برادرها خیلی تعجب کرده بودند ولی حاکم گفت:«خوشبختانه بی‌گناهی شما ثابت شد.کاروانی که به طرف شهر می‌آمده ، شتر را که در بیابان سرگردان بوده؛ پیدا می‌ کند و همراه خودش به شهر می‌ آورد. حالا شما آزاد هستید.»
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:«اما تقاضایی از شما دارم. با آن مشخصاتی که شما به صاحب شتر دادید، مطمئن شدم که شما علم غیب می‌ دانید. می‌ خواهم از شما خواهش کنم که در همین شهر بمانید. من، هم ثروت و هم مقام در اختیارتان می‌ گذارم و درعوض شما هم به من علم غیب بیاموزید.» برادر بزرگ‌ تر گفت: «اما ما علم غیب نداریم. ما براساس آن چه که دیده بودیم؛ مشخصات شتر را فهمیدیم.» حاکم با تعجب گفت:«مگر می‌شود؟» برادر بزرگ‌ تر لبخندی زد و گفت:«بله، می‌شود! در راه که می‌ آمدیم، متوجه جای پای شتری شدم که معمولی نبود. رد سه تا از پاهایش گود بود و جای پای چهارمش گود نبود و روی زمین کشیده شده بود. من از همین نشانه فهمیدم که یک پایش لنگ است.»
برادر وسطی گفت:«من هم در راه متوجه شدم که شتر؛ فقط علف‌ های یک طرف راه را خورده است و علف‌ های طرف دیگر، سالم است. از این نشانه فهمیدم که یک چشم شتر کور است.»
حاکم با تعجب سرش را تکان داد و از برادر دیگر پرسید:«خوب! تو چه نشانه‌ ای دیدی؟»
برادر کوچک‌ ترگفت: «جا به‌ جا در یک طرف راه مورچه‌ ها جمع شده بودند و در طرف دیگر؛ مگس‌ها! فهمیدم که در یک لنگه بار روغن بوده که مورد علاقه مورچه‌ ها است و در طرف دیگر شهد که مگس‌ ها جمع شده‌ اند.»
advertising