داستان امام محمد غزالی و راهزنان از کتاب داستان راستان نوشته شهید مطهری
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/09/02در زمان حیات امام محمد غزالی، یعنی در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب میشد. طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند. غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سال ها از محضر اساتید با حرص و ولع و کوشش بسیار کسب فضل نمود و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و بارعلمی که به دس آورده بود از دستش نرود، آن ها را مرتب می نوشت و جزوه می کرد. آن جزوه ها را که محصول سال ها زحمتش بود، مثل جان شیرینش دوست میداشت.
وی پس از سالیان کسب علم، عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتّب کرده در توبره ها پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد کرد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آن چه مال و منال یافت می شد یکی یکی جمع کردند.
نوبت به غزالی و اثاث و اسباب او رسید. همین که دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت: به غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.
دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته کالای گران قیمتی است. بسته را باز کردند، ولی جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.
گفتند:این ها چیست و به چه درد می خورد؟
غزالی گفت: هر چه هست به درد شما نمی خورد، ولی به درد من می خورد.
- خب به چه درد تو می خورد؟
- این ها ثمره ی چند سال تحصیل من است. اگر این ها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می شود و سال ها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود.
- به راستی معلومات تو همین است که در اینجاست؟
- بله.
راهزنان خندیدند و گفتند: علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فکری به حال خود بکن.
این گفتهی ساده و عامیانه، تکانی به روحیهی مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، پس از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و ذهن خود را با تفکر پرورش دهد و بیش تر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد.
غزالی می گوید: من بهترین پندها را، که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم.