حکایت جالب و خواندنی کمک به همسایه
خواندنی › داستان و حکایات
- 98/07/22مرا از آن آرزو کرد، هیچ به من ندادند. کفشگر برخاست و به خانه همسایه آمد و گفت:
سبحان الله! شرم نداری که کودکی به خانه شما آید و شما گوشت می خوردید و وی را ندهید تا گریان بازگردد. همسایه چون بشنود، گریستن گرفت و گفت:
ای جوانمرد! پرده ما مَدَر. اکنون ما را لابد حال به تو باید گفتن. پنج شبانه روز شد که من و فرزندان من چیزی نخورده ایم و هیچ نیافته که بخوریم و از گرسنگی، کار ما به جان رسید، چنانچه مردار بر ما حلال شد. بیرون رفتم به صحرا. گوسفندی یافتم مردار. پاره ای از آن برگرفتم، چندان که فرزندان بخوردند که از گرسنگی هلاک نشوند و من به حقیقت می دانستم که فرزند تو از آن نیست که مردار بر وی حلال باشد و مباح؛ بدین سبب او را ندادم. کفشگر چون بشنود، به تعجب بماند، گفت:
ای سبحان الله! به حضرت خدای عزّ و جلّ چه ]گونه[ حج تو ]بجای[ آرم که همسایه مرا حال بر این موجب باشد؟ من به حج چه کنم که زیارت روم؟ حج من خود این جاست. به خانه آمد و آن وجوه که برای حج راست کرده کمک به همسایه جمله برداشت و برد و بدو داد تا بر نفقه فرزندان کند و برگِ خانه بسازد. چون وقت آن آمد که حاجیان به حج روند و بازگردند و به مُزدلفه باشند، خواجه ذوالنون مصری خواب دید که کسی وی را گفتی که: این چندین خلق که امروز به عرفات ایستاده بودند، هیچ کس را حج پذیرفته نبود، مگر از آن مردی که به دمشق بود. او را احمدالسیف گفتندی. وی قصد حج کرده بود، ولیکن نیامد، به حرمت وی، اهل مُوقف را بیامرزیدند.