داستان جوان و حضرت داوود و لطف خدا به ایشان
خواندنی › داستان و حکایات
- 98/02/22این جوان چنان مبهوت می گردید که عقب هیچ کاری نمی رفت. خلاصه یک روز ملک الموت به دیدن داوود آمد، در ضمن ملاقات داوود، نظر تندی هم به جوان کرد.
داوود علیه السلام پرسید: مثل اینکه نظر خاصی به رفیق ما کردی؟
گفت: بله هفته دیگر چنین روزی وعده من و این جوان است داوود علیه السلام پرسید: حتمی است؟
عزرائیل گفت: بله یک هفته به عمر این جوان بیشتر نمانده است. گفت و رفت. داوود از بس این جوان را برای خدا دوست داشت، خیلی متاثر شد. از او دلجوئی کرد. ضمن گفتگو با جوان پرسید: آیا ازدواج کرده ای؟ گفت: نه.
داوود با خود گفت: این جوان یک هفته دیگر به عمرش نمانده، زن هم نگرفته. به فکر افتاد که همسری برایش پیدا کند تا اقلا این یک هفته لذتی از دنیا و زن بگیرد. به یک نفر از بنی اسرائیل که با اخلاص و محبت بود، پیشنهاد کرد دخترت را امشب برای خدا به این جوان صالح تزویج کن. او فورا اطاعت کرده. آن مرد شریف دخترش را دید و دختر هم تسلیم شد.
وسائلی فراهم کرد و همان شب مجلس عروسی برپا شد. روزها هم می آمد خدمت جناب داوود تا روز هفتم. روزی که داوود منتظر بود که خبر مرگ جوان را بیاورند و داوود برای تشیعش حاضر شود دید خبری نشد.
خود جوان آمد، داوود چیزی نگفت. اجمالاً پس از گذشتن یک هفته ملک را می بیند از او می پرسد چطور شد جوان نمرد، گفت: مرگش رسیده بود، لکن شما و پدر دختر و خود دختر کاری کردید که رحم خدا را متوجه او کردید محبت هایی کردید که حب الهی را به حرکت آوردید، چون چنین کردید ندا رسید ما از شما اولی هستیم، به این جوان محبت و رحم کردیم، لذا بر عمرش افزود.