داستان زیبا و خواندنی تاثیر رفتار و اعمال
خواندنی › داستان و حکایات
- 98/02/16همینطور که راه می رفتم، دیدم یه دسته از بچه ها به طرف اون دویدند. باهاش برخورد کردند و با یه ضربه کتاباشو از زیر بغلش بیرون انداختند و با یه پشت پا خودش رو هم ولو کردن وسط گِل و شل. عینکش هم پرت شد و چند متر اون طرف تر افتاد تو چمن ها. دلم به حالش سوخت. در حالی که داشت کورمال کورمال دنبال عینکش می گشت به طرفش رفتم، دیدم اشک تو چشماش حلقه زده. عینکش رو بهش دادم و گفتم:
"اون بچه ها یه مشت عوضی هستن. باید ادب بشن."
نگاهی به من کرد و گفت: "ممنون!"
لبخند عمیقی رو چهره اش بود. از اون لبخند ها که حاکی از تشکر واقعی هستن. کمکش کردم کتاباشو جمع کنه و ازش پرسیدم که خونشون کجاست. معلوم شد نزدیک خونه ما زندگی می کنه. ازش پرسیدم پس چرا تا به حال همدیگر رو ندیدیم. گفت که تا سال قبل می رفت مدرسه خصوصی. من هم که تا اون موقع اصلا" با شاگرد های مدارس خصوصی نمی پریدم. تا خونه با هم قدم زدیم. من کتاباشو براش بردم. اتفاقا" بچه خیلی خوبی بنظرم اومد. ازش پرسیدم که می خواد شنبه با من و دوستام فوتبال بازی کنه؟ گفت: "آره".
تمام آخر هفته رو باهاش بودم و هر چه «کایل» رو بیشتر می شناختم بیشتر ازش خوشم می اومد. دوستام هم همین احساس رو نسبت بهش داشتن. صیح دوشنبه رسید و دوباره کایل با انبوه کتاباش پیدا شد. جلوش رو گرفتم و گفتم:
"لعنتی! تو با حمل هر روزه این کتابا، حسابی گردن کلفت میشی ها!"
خنده ای کرد و نصف کتابا رو داد دست من.
طی چهارسال بعدی من و کایل بهترین دوستای هم شدیم. وقتی جدی بودیم، راجع به دانشگاه فکر می کردیم. کایل تصمیم داشت بره دانشگاه «جورج تاون»، منم می خواستم برم دانشگاه «دوک». می دونستم که دوستی ما برای همیشه ادامه داره و مشکلی با لبخند ها نخواهیم داشت. اون قرار بود دکتر بشه و منم با استفاده از یه بورس ورزشی قرار بود برم دنبال بازرگانی.
در روز جشن فارغ التحصیلی، شاگرد اول کلاس باید سخنرانی می کرد. کایل شاگرد اول کلاس ما بود. من همیشه در باره اینکه اون یه خرخونه سر به سرش می گذاشتم. اون باید برای جشن فارغ التحصیلی یه سخنرانی آماده می کرد. خیلی خوشحال بودم که من نباید می رفتم اون بالا و حرف می زدم. روز جشن فارغ التحصیلی کایل رو دیدم. خیلی خوش تیپ شده بود. اون یکی از همکلاسی هایی بود که واقعا" تو دوران تحصیل خودشو پیدا کرده بود. حسابی آب زیر پوستش رفته بود و با عینک، خیلی خوش تیپ شده بود. گاهی بهش حسودیم می شد. امروز یکی از اون روزا بود. متوجه شدم از اینکه قراره سخنرانی کنه، عصبی شده. زدم پشتش و گفتم:
"آهای بزرگ مرد! همه چی عالی پیش خواهد رفت".
نگاهی به من کرد؛ یکی از همون نگاه های حاکی از قدرشناسی؛ و لبخندی زد و گفت: "ممنون".
سینه اش رو صاف کرد و شروع کرد به سخنرانی:
"روز فارغ التحصیلی وقت تشکر از کسانی است که شما را در پیمودن این راه دشوار در طی این چند سال یاری کرده اند. والدین، خواهر و برادر، شاید یک مربی... ولی بیش از همه ، دوستانتان. من امروز اینجا هستم که به شما بگویم دوست کسی بودن بهترین هدیه ای است که می توانید به او بدهید. می خواهم داستانی را برایتان تعریف کنم."
در کمال ناباوری نگاهش می کردم. اون داستان روز اولی را که با هم آشنا شدیم، تعریف کرد. اون گفت که تصمیم داشت دراون آخر هفته خودکشی کنه! تعریف کرد که چطور کمدش رو تر و تمیز کرده بود تا بعدا" مادرش مجبور به تمیز کردن آن نشه و اینکه همه وسایلش را از مدرسه جمع کرده بود تا به خونه ببره. نگاهی جدی به من انداخت، لبخند کوچکی زد و بعد ادامه داد:
"خوشبختانه من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از ارتکاب به این اشتباه نابخشودنی نجات داد."
صدای نفس های جمعیت رو می شنیدم که از شنیدن داستان درماندگی اون دورانش، در سینه ها حبس می شد و پدر و مادرش رو دیدم که با لبخندی تشکر آمیز منو نگاه می کنند. هرگز پیش از آن لحظه، عمق ماجرا را درک نکرده بودم.
هرگز قدرت تاثیر اعمال خود را کم تلقی نکنید. شما قادرید با یک رفتار ساده، زندگی کسی را دگرگون کنید. یا در جهت خیر، یا در جهت شر. خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به نحوی بر هم تاثیر بگذاریم. خدا را در دیگران جستجو کنید.