چند حکایت کوتاه از سری حکایات عبید زاکانی

خواندنیداستان و حکایات

- 98/01/11
چند حکایت کوتاه از سری حکایات عبید زاکانی* مردی که دماغ بزرگی داشت ، قصد داشت ازدواج کند . مرد به زنی که برای ازدواج انتخاب کرده بود گفت : تو از ویژگی های شایسته ی من خبر نداری . من در معاشرت بزرگوار هستم و در شرایط دشوار بسیار صبورم. زن گفت: من در بردباری تو در سختی ها شک ندارم زیرا چهل سال است که تو این دماغ را روی صورت خود حمل می کنی !!


* بزرگي كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد. جگر‌ گوشه گان خود را حاضر كرد. گفت: اي فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال، زحمت‌هاي سفر و حضر كشيده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگي فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و به هيچ وجه دست خرج بدان نزنيد.
اگر كسي با شما سخن گويد كه پدر شما را در خواب ديدم قليه حلوا مي‌خواهد، هرگز به مكر آن فريب نخوريد كه آن من نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز به خواب شما بيايم و همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند. چه بسا كه آن را شيطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده باشم در مردگي تمنا نكنم. اين بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.

* سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.

* مردي تبري داشت و هر شب در مخزن مي‌نهاد و در را محكم مي‌بست. زنش پرسيد چرا تبر در مخزن مي‌نهي؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه مي‌كند؟ گفت: ابله زني بوده اي! تكه‌اي گوشت كه به يك جو نمي‌ارزد مي‌برد، تبري كه به ده دينار خريده‌ام، رها خواهد كرد؟
advertising