داستان کوتاه ملانصرالدین و نماز صبح

خواندنیداستان و حکایات

- 97/11/01
داستان کوتاه ملانصرالدین و نماز صبحروزی ملانصرالدین در زمین کشاورزی خود صبح تا شب به سختی کار کرد. بعد از کار و کشاورزی شب خسته به خانه برگشت . با گرسنگی فراوان شام را خورد و به طرف تخت خوابش دوید تا زود بخوابد. اما در حالی که میخواستم چشم‌هایش را ببندد با خود خودش فکرهایی کرد و با خود گفت: خواب برادر مرگ است امروز زیاد کار کردم و زیادی غذا هم خوردم ممکنه است سنگین شوم و فردا صبح زود نتوانم از خواب بیدار شوم و نماز صبحم قضا شود. سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و به زنش گفت : فردا صبح زود که از خواب بیدار شدی ، مرا هم بیدار کن تا نماز بخوانم و اگر بیدار نشدم با لگد بیدارم کن.

زن گفت : باشد . صبح که شد ،زن ملا چند بار او را صدا زد اما ملا تکان نخورد ناچار بالای سر او رفت و گفت: بیدار شو مرد! آفتاب دارد می زند. ملا تکانی خورد و گفت: آخر زن ! این چه وقت بیدار کردن من است؟زنش گفت : خودت گفتی که صبح زود برای نماز بیدارت کنم و اگر بیدار نشدم با لگد بیدارم کن.ملا گفت: بله گفتم . اما الان نصف شب هم نشده. زن عصبانی شد و گفت: چه می گویی مرد؟ آفتاب طلوع کرده بلند شو نماز بخوان. ملا لحاف را روی صورتش کشید و گفت : بابا بگذار بخوابم شاید آفتاب دلش بخواهد که نصف شب طلوع کند، من که نباید به ساز او برقصم .از آن به بعد به کسی که فقط حرف خودش را بزند و واقعیت ها را نادیده بگیرد به شوخی می گویند: شاید آفتاب بخواهد نصف شب طلوع کند.در واقع کسی که نمیخواهد کاری را انجام دهد بهانه ای بی ارزش و غیر منطقی می اورد که از انجام کار فرار کند.
advertising