داستان کوتاه ملانصرالدین و نماز صبح
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/11/01زن گفت : باشد . صبح که شد ،زن ملا چند بار او را صدا زد اما ملا تکان نخورد ناچار بالای سر او رفت و گفت: بیدار شو مرد! آفتاب دارد می زند. ملا تکانی خورد و گفت: آخر زن ! این چه وقت بیدار کردن من است؟زنش گفت : خودت گفتی که صبح زود برای نماز بیدارت کنم و اگر بیدار نشدم با لگد بیدارم کن.ملا گفت: بله گفتم . اما الان نصف شب هم نشده. زن عصبانی شد و گفت: چه می گویی مرد؟ آفتاب طلوع کرده بلند شو نماز بخوان. ملا لحاف را روی صورتش کشید و گفت : بابا بگذار بخوابم شاید آفتاب دلش بخواهد که نصف شب طلوع کند، من که نباید به ساز او برقصم .از آن به بعد به کسی که فقط حرف خودش را بزند و واقعیت ها را نادیده بگیرد به شوخی می گویند: شاید آفتاب بخواهد نصف شب طلوع کند.در واقع کسی که نمیخواهد کاری را انجام دهد بهانه ای بی ارزش و غیر منطقی می اورد که از انجام کار فرار کند.