داستان ساعت گمشده و کودک باهوش

خواندنیداستان و حکایات

- 97/10/25
داستان ساعت گمشده و کودک باهوشیک روز یک مرد کشاورز به انبار علوفه رفت و در همانجا به دلیل خستگی زیاد خوابش گرفت و بر روی علوفه خوابید.
وقتی که بیدار شد متوجه شد که ساعتش را که یادگار پدرش بود را در بین علوفه ها گم کرده و شروع به جستجوی علوفه ها کرد و ساعت ها در حال جستجو بود اما اثری از ساعتش پیدا نکرد.
او دید که بیرون از انبار چند کودک در حال بازی هستند و رفت آنها را صدا زد که به کمکش بیایند و شروع به جستجو کنند و به انها گفت هرکسی بتواند ساعت من را پیدا کن یک جایزه خیلی خوب به او میدهم.
کودکان وقتی که موضوع جایزه را شنیدم به سرعت به انبار امدند و شروع به گشتن برای پیدا کردن ساعت کردند اما هیچکدام نتوانستند که ساعت را پیدا کنند و کشاورز حسابی ناامید شده بود.
پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟
به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.”پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟”
پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.”
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
advertising