حکایتی زیبا از باب هفتم بوستان سعدی در رابطه با سخن گفتن به جا و به موقع
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/10/19یکی ناسزا گفت در وقت جنگ
گریبان دریدند وی را به چنگ
قفا خورده گریان وعریان نشست
جهاندیدهای گفتش ای خودپرست
چو غنچه گرت بسته بودی دهن
دریده ندیدی چو گل پیرهن
سراسیمه گوید سخن بر گزاف
چو طنبور بی مغز بسیار لاف
نبینی که آتش زبان است و بس
به آبی توان کشتنش در نفس؟
اگر هست مرد از هنر بهرهور
هنر خود بگوید نه صاحب هنر
اگر مشک خالص نداری مگوی
ورت هست خود فاش گردد به بوی
به سوگند گفتن که زر مغربی است
چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست