داستان زیبایی از گلستان در باب اینکه هوش و بصیرت بهتر از ظاهر زیباست
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/08/26آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می نگرد، به پدر رو کرد و گفت:ای پدر! کوتاه خردمند بهتر از نادان بلند قد است، چنان نیست که هر کس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است، ولی فیل مردار بو گرفته می باشد:
آن شنیدی که لاغری دانا // گفت آری به ابلهی فربه
اسب تازی و گر ضعیف بود // همچنان از طویله خر به
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت، سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده خاطر شدند.
تا مرد سخن نگفته باشد // عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه گمان مبر نهالی // شاید که پلنگ خفته باشد
اتفاقا در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بد قیافه بود: که با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند، و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ایستاد و گفت:
ای که شخص منت حقیر نمود // تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان، به کار آید // روز میدان نه گاو پرواری
افراد سپاه دشمن بسیار، ولی افراد سپاه پادشاه، اندک بودند. هنگام شدت درگیری، گروهی از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر کوتاه خطاب به آنان نعره زد که: آهای مردان! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید.
همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید، دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد. شاه، سر و چشمان همان پسر را بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترامی خاص به او می نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود. برادران نسبت به او حسد ورزیدند، و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر آنها از پشت دریچه، زهر ریختن آنهارا دید، دریچه را محکم برهم زد، پسر کوتاه قد با هوشیاری مخصوصی که داشت جریان را فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آن ها را بگیرند.
کس نیاید به زیر سایه بوم // ور همای از جهان شود معدوم
پدر از ماجرا با خبر شد، پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آن ها را به یکی از گوشه های کشورش فرستاد، و بخشی از اموالش را به آن ها داد و آن ها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنی از میان رفت. چنانچه گفته اند: ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی گر خورد مرد خدا // بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه // همچنان در بند اقلیمی دگر