داستان زیبای روزه خواری منصور حلاج
خواندنی › داستان و حکایات
- 98/03/06
یکی از آن ها بلند شد و به حلاج گفت : بفرما ناهار !
منصور حلاج گفت: مزاحم نیستم؟
- نه بفرمایید.
منصور حلاج پای سفره آن ها نشست ….
یکی از جزامیها به او گفت: تو چطور است که از ما نمی ترسی… دوستان تو حتی چندششان می شود از کنار ما رد شوند …
ولی تو الان….
حلاج در جواب گفت: خب آن ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشان هوس غذا نکند.
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی؟
- نشد که امروز روزه بگیرم …
حلاج دست به غذاها برد و چند لقمه خورد…درست از همان غذاهایی که جزامیها به آن دست زده بودند …چند لقمه که خورد بلند شد و تشکر کرد و رفت ….
موقع افطار که شد منصور حلاج غذایی به دهنش گذاشت و گفت : خدایا روزه من را قبول کن ….یکی از دوستاش گفت : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامیها ناهار میخوردی.
حلاج در جوابش گفت : او خداست … روزهی من برای خداست …او میداند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ….
اگر دل بندهاش را میشکستم روزهام باطل میشد یا خوردن چند چند لقمه غذا؟؟؟