حکایتی آموزنده در مورد نتیجه حسادت از سری داستان های گلستان سعدی به قلم روان

خواندنیداستان و حکایات

- 98/02/15
حکایتی آموزنده در مورد نتیجه حسادت از سری داستان های گلستان سعدی به قلم روانیکی از دوستان که از رنج روزگار خاطری پریشان داشت، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله کرد و گفت: در آمد اندک دارم ولی عیال بسیار، و نمی توانم بار سنگین ناداری را تحمل کنم، بارها به خاطرم آمد که به سرزمینی دیگر کوچ کنم چرا که در آنجا زندگیم هرگونه بگذرد، کسی بر نیک و بد من با خبر نمی شود و آبرویم حفظ می گردد.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست - بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست
باز از شماتت و سرزنش دشمنان ترس دارم، که اگر سفر کنم، آنهادر غیاب من بخندند و مرا نسبت به عیالم به ناجوانمردی نسبت دهند و بگویند:

ببین آن بی حمیت را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختی

چنانکه می دانی در علم حسابداری، اطلاعاتی دارم، اکنون نزد شما آمده ام، بلکه از ناحیه مقام ارجمند شما، طریقه ای و کاری در دستگاه دولتی معین گردد. تا نعمتی که از عهده شکرانه آن ناتوانم (خلاصه اینکه نزد وزیر کاری در حسابداری دولتی برایم درست کن تا همواره سپاسگزار تو باشم.)
به او گفتم: ای برادر! کارمند حسابداری شدن برای پادشاه، دو بختی است است. از یکسو امیدوار کننده است و از سوی دیگر ترس دارد و به خاطر امیدی، خود را در معرض ترس قرار دادن، بر خلاف رای خردمندان است.

کس نیاید به خانه درویش
که خراج زمین و باغ بده
یا به تشویق و غصه راضی باش
یا جگر بند، پیش زاغ بنه

دوستم گفت: مناسب حال من سخن نگفتنی و جواب مرا درست ندادی، مگر نشنیده ای که هر کس خیانت کند، پشتش از حساب رس بلرزد:

راستی موجب رضای خدا است
کس ندیدم که گم شد از ره راست

و حکیمان می گویند: چهار کس از چهار چیز، از صمیم دل آزرده خاطر شود:
1. رهزن از سلطان 2. دزد از پاسبان 3. زناکار از سخن چین 4. زن بدکار از نگهبان. ولی آن را که حساب پاک است از محاسب (حسابرس) چه باک است.

مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار از کس ای برادر، باک
زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ

گفتم: حکایت آن روباه، مناسب حال تو است. روباهی را دیدند از خود بی خود شده، می افتاد و بر می خاست و می گریخت. شخصی به آن روباه گفت: چه چیز موجب خوف و ترس و پریشانی تو شده است؟
روباه گفت: شنیده ام شتری را به بیگاری کار بی مزدمی برند.
آن شخص به روباه گفت: ای احمق! تو چه شباهتی به شتر داری، و تو را به شتر چه کار؟ (تو که شتر نیستی تا تو را نیز به بیگاری بگیرند)
روباه گفت: خاموش باش که اگر افراد حسود از روی غرض ورزی اشاره به من کنند و بگویند این شتر است (نه روباه) و در نتیجه گرفتار شوم، چه کسی در فکر من است تا مرا نجات دهد و تا از عراق، تریاق (پادزهر مار) بیاورند: مارگزیده خواهد مرد.
ای رفیق: با توجه به حکایت روباه به تو می گویم که تو قطعا دارای دانش و دین و تقوا هستی و امانتدار می باشی، ولی حسودان عیبجو در کمین هستند، اگر با سخن چین های خود، تو را به عنوان خائن در نزد شاه جلوه دهند، آیا هنگام سرزنش شاه، می توانی از خود دفاع کنی و فرصت دفاع به تو خواهند داد؟ بنابراین مصلحت آن است که زندگی را با قناعت بگذرانی و ریاست را ترک کنی.

به دریا در منافع بی شمار است
اگر خواهی، سلامت در کنار است

دوستم حرفهای مرا گوش کرد، ولی ناراحت شد و چهره اش را در هم کشید و سخنان رنج آور گفت که: این چه عقل و شعور و تدبیر است. سخن حکیمان تحقق یافت که می گویند: دوستان در زندان به کار آیند، که بر سفره، همه دشمنان، دوست نمایند.

دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشانحالی و درماندگی

دیدم که از نصیحت من آزرده خاطر شده و آن را نمی پذیری. او را نزد صاحب دیوان (وزیر دارایی) که سابقه آشنایی با او داشتم برده و وضع حال و شایستگی او را به عرض وی رساندم، صاحب دیوان او را سرپرست کار سبکی کرد.
مدتی از این ماجرا گذشت، وزیر و خدمتکار او را مردی خوش اخلاق و پاک سرشت یافتند و تدبیرش را پسندیدند. درجه و مقام عالیتر به او دادند. او همچنان ترقی کرد و به مقامی رسید که مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت. من خوشحال شده و گفتم:

زکار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
منشین ترش از گردش ایام که صبر
تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

سعدی در ادامه داستان می گوید:
در همان روزها اتفاقا با کاروانی از یاران به سوی مکه برای انجام مراسم حج، سفر کردم. هنگامی که بازگشتم همین دوستم در دو منزلی وطن (شیراز یا...) به پیشواز من آمد، دیدم ظاهری پریشان دارد و به شکل فقیران است. پرسیدم: چرا چنین شده ای؟ جواب داد: همان گونه که تو گفتی، طایفه ای بر من حسد بردند، و مرا به خیانت متهم کردند، شاه در باره این اتهام تحقیق و بررسی نکرد و دوستان قدیم و دوستان صمیمی دم فرو بستند و صمیمیت گذشته را از یاد بردند:

نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر برنهند
اگر روزگارش در آرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند

خلاصه، گرفتار انواع آزارها و زندان شدم تا در این هفته که مژده خبر سلامت حاجیان رسید، مرا از بند سنگین زندان آزاد کردند و شاه ملک و مالم را که از پدرم برایم به ارث رسیده بود برای خود مصادره نمود.
سعدی می گوید: به او گفتم، قبلا تو را نصیحت کردم که: کار برای شاهان مانند سفر دریا، هم خطرناک است و هم سودمند، یا گنج برگیری و یا در طلسم بمیری، ولی نصیحت مرا نپذیرفتی.

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج، روزی افکندش مرده بر کنار

بیش از این مصلحت ندیدم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمک بر آن بپاشم، لذا به همین سخن اکتفا نمودم:

ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پند مردم؟
دگر ره چون نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم
advertising