داستان آموزنده راهب و سرباز

خواندنیداستان و حکایات

- 97/12/19
داستان آموزنده راهب و سربازهنگامی که در آفریقای غربی جنگ واقع شد، عده زیادی در این جنگ کشته شدند.
پس از پایان جنگ راهبی که در آن نواحی بود از صومعه خویش بیرون آمد و چشمش به مردی افتاد که مانند مرده ای بر روی زمین خوابیده است. نزدیک او رفت. پس از دقت زیاد او را زنده یافت و با زحمت فراوان به صومعه خودش منتقلش کرد.مدتی به معالجه او اشتغال داشت تا اینکه بهبودی حاصل نمود. راهب در مدت معالجه بنا به عادت خود و رسوم مذهبی شبانه روز را به نماز و دعا و مناجات می گذرانید، ولی سرباز مجروح پس از بهبودی هم هیچ گونه عملی از اعمال دین را انجام نمی داد. روزی راهب پرسید: تو چرا پروردگارت را عبادت نمی کنی؟
سرباز جواب داد: آیا پروردگار موهومی را که وجود ندارد عبادت کنم؟ راهب از شنیدن این سخن ساکت شد و هیچ نگفت تا مدتی گذشت.
یک روز برای گردش از صومعه خارج شدند و در میان بیابان قدم می زدند. چشم راهب بر اثر قدم های حیوانی افتاد. پرسید: این چه اثری است؟ سرباز جواب داد: محل پای حیوانی است.
راهب گفت: در این بیابان من حیوانی ندیده ام.
سرباز مجروح جواب داد: غیرممکن است همین اثر کافی است در اینکه ثابت کند قطعاً در اینجا حیوانی بوده و از این محل عبور کرده است.
راهب گفت: اثر پائی بر وجود حیوان دلالت می کند، آیا این آثار بدیعه و این مخلوقات محیرالعقول و این کرات درخشان و ستارگان فروزان و رفت و آمد شب و روز بر قادری توانا و صانعی حی و دانا دلالت نمی کند؟
سرباز مجروح شرمنده شد و ایمان آورد و از حسن راهنمائی راهب تشکر کرد.
advertising