داستان و کاربرد ضرب المثل چند مرده حلاجی

خواندنیداستان و حکایات

- 97/10/25
داستان و کاربرد ضرب المثل چند مرده حلاجی

کاربرد ضرب المثل چند مرده حلاجی


چند مرده حلاج بودن کنایه از انجام دادن کاری است که در حدود توانایی چند مرد باشد و شاید تشبیه به عمل چند مرد حلاج باشد که یک تن آن را انجام دهد .

ریشه و داستان ضرب المثل چند مرده حلاجی


در زمان‌های بسیار قدیم مردی در خوزستان به نام منصور زندگی می‌کرد. شغل وی پنبه‌زنی بود و یک فرزند به اسم حسین داشت. حسین در سال 244 هجری قمری در یکی از توابع استان فارس دیده به جهان گشود. سال‌ها بعد حسین مقلب به حسین بن منصور حلاجی به یکی از عرفا و اندیشمندان برجسته و معروف کشور ایران تبدیل شد و مردم همه او را دوست داشتند.
حسین بن منصور حلاجی در سن 12 سالگی حافظ کل قرآن کریم شد و به دنبال تحصیل فلسفه و فقه رفت. بعد از چند سال به شهر بصره مسافرت کرد و در مدرسه‌ای ثبت نام کرد تا علوم فقه را بیاموزد. روزها گذشت و حسین بزرگ و بزرگ‌تر شد تا جایی که از همنشینی و مسالمت با افرادی چون جنید بغدادی بهره می‌جست.
حسین مدام بین شهرهای اهواز، خراسان و بصره رفت و آمد داشت و با برخی صوفیان رابطه‌ی خوبی نداشت. گفته شده است که وی در طول عمر زندگی‌اش نزدیک به 22 مرتبه به زیارت خانه‌ی خدا رفته است.علاما و فقیهان آن زمان حسین بن حلاج را یکی از اولیای خداوند می‌دانستند و او را مردی بزرگ و بلند‌مرتبه در بین مردم می‌دانستند.
اما در این میان افرادی هم وی را دروغگو و کلاش در بین مردم خطاب می‌کردند و مردم را به شک و تردید انداخته بودند.
یک روز عده‌ای تصمیم گرفتند حسین را آدم پستی جلوه بدهند. سپس به مرکز شهر رفتند و به اهالی شهر اعلام کردند که حسین بن حلاج منصوری جادوگر است. حتی به او تهمت زدند که در شورش بغداد که سال 296 هجری قمری رخ داد، دست داشته است.
سپس وزیر حاکم وقت یعنی حامد بن عباس با همکاری ابوعمر حمادی از پادشاه خواستند که فرمان اعدام وی را صادر کند. خلیفه هم درخواست آن‌ها پذیرفت و حکم اعدام را برایش صادر کرد.
سرانجام حسین را در روز 24 ماه ذیقعده سال 309 هجری قمری با دستانی بسته به دار آویختند. سپس مامورین 2 دستش را قطع کردند. در آن لحظه حسین بن حلاج لبخندی بر لب زد. همه از دیدن لبخندش متعجب شدند. از وی پرسیدند که چرا می‌خندی؟ او پاسخ داد: قطع کردن دستان یک انسان بسته کار راحتی است.
همین که از کتفش خون می‌آمد صورتش را خونی کرد. شخصی از او پرسید که چرا صورتت را خون‌آلود کردی؟ وی گفت: خون زیادی از بدنم خارج شده است و رنگ صورتم زرد شده است و این را هم خوب می‌دانم که شما جاهلان فکر می‌کنید که بخاطر ترس روی من زرد شده است. به همین خاطر به صورتم خون مالیدم که در نگاه شما رنگ صورتم قرمز باشد. بعد دو چشمش را در‌آوردند. مردم با دیدن این صحنه بسیار عصبانی و خشمگین شدند و دست به شورش زدند. مغازه‌ها و فروشگاه‌ها را غارت کرده و آتش زدند. بعد مامورین زبان و سپس سرش را از تنش جدا کردند.
از قدیمی‌ها روایت شده هنگامی که سر حسین بن حلاج را می‌بریدند، لبخند می‌زند و جان می‌دهد. به هنگام صبح هم جسدش را آتش می‌زنند و خاکستر آن را به داخل رود دجله می‌ریزند. آمده است که حسین بن حلاج منصوری همیشه به یگانگی خداوند اعتقاد داشت و مردم را به سوی خداپرستی دعوت می‌کرد و معراج مردها را به دار آویخته شدن می‌دانست. این داستان غم‌انگیز رفته‌رفته به صورت ضرب‌المثل در بین مردم ایران رواج پیدا کرد.
advertising