شعر عاشقانه صدا کن مرا از سهراب سپهری شاعر معاصر
خواندنی › شعر و ادبیات
- 97/11/28
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزينه آن گياه عجيبی است
كه در انتهای صميميت حزن می رويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايی من بزرگ است.
و تنهايی من شبيخون حجم تو را پيشبينی نمی كرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسی نيست،
بيا زندگی را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزی بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربكهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می كنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشی ام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم كن
(و يكبار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)
در اين كوچههایی كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت می ترسم.
من از سطح سيمانی قرن ميترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايی كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روی هبوط گلابی در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسی از پشت انگشتهای تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايی كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونههایی كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دريا پريدند.
در آن گير و داری كه چرخ زرهپوش از روی رويای كودك گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسايشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسيقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراكی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.
و آن وقت من، مثل ايمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.