داستان زیبای مرکز اطلاعات
خواندنی › داستان و حکایات
- 97/09/06بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم برای دیدن همسایه مان رفته بود .رفته بودم زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم و دستم خیلی درد گرفت ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم دهد . انگشتم را در دهانم کرده بودم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد .فوری رفتم و یک چارپایه آوردم و رویش ایستادم گوشی تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم لطفا اطلاعات.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدای واضح و آرامی در گوشی گفت :اطلاعات.
انگشتم درد گرفته. حالا که یکی بود حرف هایم را بشنود اشک هایم سرازیر شد پرسید:مامانت خانه نیست ؟ گفتم که هیچ کس خانه نیست.
پرسید: خون ریزی داری؟ جواب دادم :نه با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
پرسید :دستت به جا یخی می رسد. گفتم: بله می توانم درش را باز کنم. صدا گفت: برو یه تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .یک روز دیگر به اطلاعات زنگ زدم صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات. پرسیدم تعمیر را چگونه می نویسند و او جوابم را داد بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات تماس می گرفتم سوال های جغرافی ام را می دانست و او بود که به من گفت آمازون کجاست سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب دهد او به من گفت که باید به قناری ام که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم . روزی که قناریم مرد، با اطلاعات تماس گرفتم و داستان غم انگیز را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش داد و بعد حرف هایی زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند ولی من راضی نشدم پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه ای از قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد واحساس مرا فهمید ٬ گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ومن حس کردم حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم، از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد اطلاعات متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بروی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم خاطرات بچگی ام را همیشه دوره می کردم در لحظاتی از عمرم که با شک ودودلی و هراس درگیر می شدم٬ یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم که اطلاعات چقدر صبور و مهربان بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سال ها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمای مان در وسط راه جایی نزدیک به شهر کوچک سابق من توقف کرد ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا. صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختم، پاسخ داد: اطلاعات
ناخودآگاه گفتم:می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟ سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت:فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده خندیدم وگفتم :پس خودت هستی، می دانی چقدر آن روزها برایم مهم بودی؟
گفت:تو هم می دانی تماس هایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماس هایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم و پرسیدم آیا می توانم هربار که به این جا می آیم با او تماس بگیرم .
گفت :لطفا این کار را بکن ٬ بگو می خواهی با ماری صحبت کنی. سه ماه بعد دوباره من آن جا بودم. یک صدای ناآشنا پاسخ داد :اطلاعات
گفتم :میخواهم با ماری صحبت کنم. پرسید : دوستش هستید؟ گفتم:بله، یک دوست قدیمی.
گفت:متاسفم٬ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت. قبل از این که بتوانم حرفی بزنم گفت:صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته یادداشتش کردم که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش. صدای خش خش کاغذ آمد و بعد صدای ناآشنا خواند به او بگو دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند.منظورش را می دانستم.