حکایتی از گلستان سعدی در باب پند گرفتن از سخن واعظان

خواندنیداستان و حکایات

- 97/12/24
حکایتی از گلستان سعدی در باب پند گرفتن از سخن واعظاندانشمندی به پدرش گفت: هیچ یک از گفتار به ظاهر آراسته این واعظان در در من اثر نمی کند، از این رو گفتارشان هماهنگ نیست. (واعظ بی عمل هستند)
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غله اندوزند
عالمی را که گفت باشد و بس
هر چند گوید نگیرد اندر کس
عالم آنکس بود که بد نکند
نه بگوید به خلق و خود نکند
چنانکه قرآن می فرماید: اتا مرون بالبر و تنسون انفسکم : آیا مردم رابه نیکی امر می کنید و خود را فراموش می نمایید؟!
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن کم است کرا رهبری کند؟
پدر در پاسخ پسرش گفت: (( ای پسر! به محض تصور باطل، شایسته نیست که انسان از سخن ناصحان، روی گرداند و نسبت گمراهی به علما دادن، و محرومیت از فواید علم، به، خاطر جستجوی عالم معصوم، همانند مثال آن کوری است که شبی در میان گل افتاد بود و می گفت: یک نفر مسلمان، چراغی بیاورد و جلوه راه مرا روشن کند. زنی شوخ طبع این سخن را شنید و به کور گفت: ((تو که چراغ نبینی چراغ به چه درد تو می خورد؟))
همچنین مجلس وعظ مانند دکان بزاز (پارچه فروش) است. در دکان بزاز اگر پول ندهی، کالا به تو ندهند. در مجلس وعظ نیز اگر اخلاص نشان ندهی، نتیجه نمی گیری.
گفت عالم بگوش جان بشنو
ور نماند به گفتمش کردار
باطل است آنچه مدعی گوید
خفته راخفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر دیوار
صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش برون می کشد ز آب
وین جهد می کند که بگیرد غریق را
advertising