داستان زیبای او هر چه باشد بنده ماست

خواندنیداستان و حکایات

- 97/11/23
داستان زیبای او هر چه باشد بنده ماستوقتی خطاب رسید به عزرائیل که تا به حال دلت به حال بندگان ما سوخته است؟
عرض کرد: پروردگارا هرزمان به حال بندگانت رقت می کنم خانه ای می روم که باید پدری را از آن خانه قبض روح کنم که بچه های خردسال دارد، به حال آنها دلم بسیار می سوزد.
گاهی پسری را از مقابل چشم پدر و مادری می برم که آنها دلبستگی تمام به آن جوان دارند، پس دلم به حال آنها می سوزد.
وقتی به بالین مادری می روم که کودکانی خردسال اطراف بستر مادرند، قبض روح آن مادر باعث یتیمی بچه هاست.
اما چه کنم که در برابر امر تو نتوانم تاخیر کنم، پس به این ترتیب رقت به حال همه می نمایم.
خطاب شد تا به حال دلت به حال کدام یک از بندگان بیشتر سوخته است؟
عرض کرد: زمانی کشتی روی دریا می رفت به امر تو اهل آن را غرق کرده، همه هلاک شدند، مگر زنی که بچه اش تازه به دنیا آمده بود. امر کردی آن دو را بگذارم. آن زن و بچه در آغوشش روی تخته پاره ای متصل شدند. پس به امر تو مادر را قبض روح کردم. بچه تنها ماند. دلم به حال بچه سوخت. موج دریا آن را به اطراف می انداخت.بسیار رقت به حال او کردم. خطاب رسید ای عزرائیل دانستی من با آن بچه چه کردم؟
موج دریا را امر کردم وی را در جزیره خوش آب و هوائی ببرد. باد را حکم کردم خار و خاشاک روی آن طفل نریزد، ابر را فرمان دادم تا روی او باران نریزد.
خورشید را امر کردم که از حرارتش به آن بچه آسیب نرساند و در آن بیشه پلنگی تازه بچه اش متولد شده بود، او را حکم و دستور دادم که بچه را شیر بدهد. پس آن قدر پلنگ آن بچه را شیر داد که از شیر وی پرورش پیدا کرد.
بچه بزرگ شد، به راه افتاد. روزی کشتی از کنار جزیره می گذشت، محبت آن بچه را در دل ناخدای کشتی قرار دادم. وی را سوار نموده، به شهر بردند.
ای عزرائیل رفته رفته کار آن بچه به جائی رسید که به مقام سلطنت رساندم. وقتی که اظهار عداوت با من نمود، ابراهیم پیغمبر را امر نمودم که وی را با من آشکار کند، اما او که نمرود نامش بود گفت:
من خودم خدای زمین هستم و باید با خدای آسمان بجنگم. صندوقی درست کرده، امر نمود چهار کرکس به پایه های آن بستند و آنها را گرسنه نگاه داشته، چند قطعه گوشت هم به آن صندوق آویخته، خود با تیر و کمان در میان صندوق نشسته، کرکس ها را رها کرد، رو به آسمان رفتند. آنقدر که زمین به مانند سپری به نظر نمرود می رسید. آن هنگام تیر به کمان گذارده به جانب آسمان انداخت. به جبرئیل امر کردم که ماهی از دریای مکفوف گرفته و مقابل تیرش قرار دهد.
جبرئیل عرض کرد: خدایا! نمرود به نظر خود به جنگ تو آمده، تو اینقدر مهربانی در حق وی می نمائی. خطاب کردیم: ای جبرئیل او به جنگ ما آمده، ما که به جنگ او نرفتیم. او هرچه باشد بنده ماست و به امیدی به درگاه ما آمده، او را محروم نمی کنیم.

کشتی ز آسیب موجی هولناک
رفت روزی سوی غرغاب هلاک
هرچه بود از مال و مردم آب برد
ز آن گروه رفته طفلی ماند خرد
طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
امر کردم باد را کان شیرخوار
گیرد از دریا گذارد در کنار
سنگ را گفتم به زیرش نرم شو
برف را گفتم که آب گرم شو
لاله را گفتم که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم که رخسارش بشوی
گرگ را گفتم تن خوردش مدر
دزد را گفتم گلوبندش مبر
وارهاندیم آن غریق بی نوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی گنه نمرود شد
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
ما که دشمن را چنین می پروریم
دوستان را از نظر چون می بریم
advertising