نقد و بررسی انیمیشن بدنم را از دست دادم I Lost My Body

مجلهسینما و تلویزیون

- 98/10/18
نقد و بررسی انیمیشن بدنم را از دست دادم I Lost My Bodyدر دورانی که بیشتر انیمیشن‌ها درحال دست و پا زدن برای فرار از ورطه‌ی تکرار و خطوط داستانی تثبت‌شده هستند و گاهی همان آثار قدیمی را با پوسته‌ای فریبنده به خورد مخاطب می‌دهند، انیمیشن‌هایی پیدا می‌شوند که خودشان را باقدرت از بند ریشه‌های کلاسیک رها می‌کنند. انیمیشن‌هایی که قصه‌های شاه و پریان و اسطوره‌های نامیرای مخلوق ذهن رویاپرداز بشر نیستند، نبرد با ربات‌های غول‌پیکر و موجودات تخیلی و فرازمینی هوشمند نیستند، زمان و مکان جلوی قهرمان‌های‌شان زانو نمی‌زنند. انیمیشن‌هایی که هیچ‌وقت قرار نیست از طبیعت تلخ و شیرینِ واقعیت اطراف ما خارج شوند، آن‌هایی که قهرمان‌هایش آدم‌های ساده و از میان عامه‌ی مردم هستند و دغدغه‌هایی از جنس دنیای واقعی دارند.

کارگردان انیمیشن I Lost My Body بدنم را از دست دادم


انیمیشن I Lost My Body (بدنم را از دست دادم) محصول ۲۰۱۹ فرانسه به کارگردانی تحسین‌برانگیز جرمی کلاپین (Jérémy Clapin) باوجود اینکه یکی از همین آثار گره خورده به زندگی حقیقی پیرامون خود ما است و می‌تواند برشی از زندگی قابل تجربه‌ی بسیاری باشد اما با اضافه کردن یک زاویه‌ی دید منحصربه‌فرد به درام ماجراجویانه-عاشقانه‌ی خود، قالبی ساختارشکن و به‌همان اندازه تأثیرگذار پیدا می‌کند. فیلم پیش رو، هم داستان قابل لمس خود را روایت می‌کند و هم الگوی تازه‌ای به زمره‌ی قهرمان‌های ماندگار هنرهفتم اضافه می‌کند. قهرمانی که باوجود داشتن ماهیتی سوررئال و قابلیت‌های محدود و ضعف مفرط در محدوده‌ی وجودی انسان، حمل‌کننده‌ی مسئولیتی به ظاهر ساده ولی سنگین و دیوانه‌وار است. اما اینکه چطور با داشتن قهرمانی با این ماهیت و تاثیرگذاری بازهم با داستانی از جنس زندگی عامه‌ی مردم مواجه هستیم، سوالی است که در این فیلم با پاسخی درماتیک و فلسفی همراه می‌شود.
نقد و بررسی انیمیشن بدنم را از دست دادم I Lost My Body
مسیر داستان‌های مدرن با معرفی انسان‌هایی با ذات محجور و افکاری تنها در میان جامعه‌ی گسترده‌ی عواطف ازهم‌گسسته‌ی مردم شروع می‌شود؛ مثل کودکی که به‌خاطر جابه‌جایی محل سکونت خانواده‌اش دچار افسردگی و بحران هویتی می‌شود، تردستی که ورود به دوران روبه‌افول حرفه‌اش او را از زندگی بازنداشته است، پیرمردی که بعد از مرگ همسرش در پی تحقیق آرزوی دیرینه‌اش می‌گردد و به‌طور کلی قهرمان‌هایی که از دل ساده‌ترین بحران‌های اجتماعی بیرون می‌آیند. همه به‌دنبال تغییر سرنوشت گریزناپذیر خود هستند. همه برای معنا بخشیدن به وجود ناچیز خود دربرابر عظمت هستی تلاش می‌کنند. قدم‌های کوچکی برمی‌دارند، سرعت می‌گیرند و پرش بلندی برای اثبات پیروزی خود در مقابل سرنوشت بی‌رحم به‌ثبت می‌رسانند. در I Lost My Body هم قهرمان در چارچوب هویتیِ خود دچار بحرانی بین امیدواری و تسلیم دربرابر جبر و اختیار سرنوشت شده است که نمایش غلبه بر آن در پوسته‌ای نمادین صورت گرفته است و توجه به این روند می‌تواند تا حد زیادی واقایع استعاری داستان را در نقطه‌ی اوج حساس و رهاکننده‌ی آن به‌هم گره بزند. هرچند خطوط قصه باعث پیچیدگی شرایط حاصل از آن نمی‌شود، اما توجه به مفاهیم عمیقی که در میان این اتفاقات قرار گرفته آن چیزی است که این انیمیشن را به یک اثر هنری تبدیل می‌کند که از دیدن آن لذت می‌برید، با شخصیت‌هایش همزادپنداری می‌کنید و غرق در موسیقی فوق‌العاده‌ی آن مثل چتری در جریان پرپیچ و تاب واقعیت‌هایش به‌پرواز درمی‌آیید.

هرچند گرافیک دوبعدی خاص این انیمیشن در نگاه اول آن چیزی نیست که هیجانی کاذب را به شما القا کند اما با روایت قدرتمند و استفاده‌ی به‌جا از نماهای هنرمندانه و داستان‌گوی تنیده شده در بطن خود به تکاملی همگن و قابل‌قبول رسیده است؛ همان‌طور که چشمی جداشده از بدن در آزمایشگاه در پی سقوط از قفسه به زاویه‌ی دید زنده‌ی دوربین تبدیل می‌شود، موسیقی نواخته شده توسط شخصیت‌های داستان به موسیقی متن روح‌نواز فیلم گره می‌خورد یا حضور یک مگس مزاحم و دستی که در گرفتنش عاجز است به یکی از استعاره‌ای‌ترین مفاهیم فیلم تبدیل می‌شود و ریسمان آرزوهای کودکی قهرمانش را به پیکره‌ی نهایی داستان متصل می‌کند. همه‌ی خصوصیات روایی در انیمیشن I Lost My Body از همین دوگانگی موجود در انتخاب نام تا پایان درخشانش تبدیل به یک خود واحد می‌شوند و در خدمت مفاهیم فیلم، روح سیال آن‌را باورپذیر می‌کنند.

داستان انیمیشن I Lost My Body بدنم را از دست دادم


داستان‌سرایی در انیمیشن I Lost My Body حرف اول را می‌زند. به‌لطف همکاری گیلیم لوران برای نوشتن فیلم‌نامه (که پیش‌از این داستان و فیلمنامه‌ی معرکه‌ی Amélie را نوشته است) و اقتباس از کتاب خودش با عنوان Happy hand، جزئیات فیلم‌نامه از روابط بین شخصیت‌ها و شکل‌گیری ارتباط بین آن‌ها ازطریق دیالوگ و زبان بدن تا جای‌گذاری و تدوین خط‌های داستانی بسیار ظریف و تفکربرانگیز درکنار هم قرار گرفته‌اند. داستان با صدای نویز پرواز یک مگس و حادثه‌ای که برای نوفل رخ داده شروع می‌شود و ناگهان پرواز مگس به موقعیتی در گذشته متصل می‌شود. فلش‌بک‌های سیاه و سفید فیلم به‌مرور به معرفی سرگذشت کودکی نوفل و شکل‌گیری جهان‌بینی او می‌پردازد تا بخش رنگی روایت فیلم که در ادامه می‌بینیم و البته تا رسیدن به نقطه‌ی حادثه‌ی ابتدایی فیلم فلش‌بک دیگر آن محسوب می‌شود به‌آرامی اوج بگیرد. اما روایت اصلی و زمان حال داستان مربوط‌به دست راست قطع شده از ساعد نوفل است که خصوصیاتی انسانی دارد و برای رسیدن به نوفل باید راه دشواری را در پاریس طی کند. گردش متناوب بین این بخش‌های داستانی در زمان‌های حال، گذشته‌ی دور و گذشته‌ی نزدیک که به تشریح دلایل شکل‌گیری موقعیت‌ها به‌همراه ریزه‌کاری‌هایی مثل بازی مداوم مگس می‌پردازد باعث شده تا فیلم ضمن داشتن ریتمی مناسب به معمایی تبدیل شود که به‌تدریج مانند قطعات یک پازل حل می‌شود.

قسمت یادآوری مربوط‌ به دوران کودکی نوفل با آن موسیقی گیرا و سیر اتفاقاتش تلخ‌ترین بخش فیلم است و از نظر میزان تاثیرگذاری درست همان کاری را با مخاطب می‌کند که پیکسار در ۱۰ دقیقه‌ی ابتدایی انیمیشن Up کرد، هرچند این‌جا به‌ خاطر ذات بزرگسالانه‌ی فیلم حال و هوای تاریک‌تری دارد. نوفل خود را در آینده به‌عنوان یک پیانیست و فضانورد تصور می‌کند، مهم‌ترین هدیه‌ی زندگی خود را می‌گیرد و در کنار پدر و مادرش خوشبخت به‌نظر می‌رسد اما یک حادثه‌ی دردناک مسیر زندگی او را تغییر می‌دهد. سکانس مربوط‌به ایستادن نوفل با دست راست گچ‌گرفته درحالی‌که نسخه‌ی پیانیست و فضانورد او با همین فرم در دو طرفش ایستاده‌اند قلب دردناک فیلم را رقم می‌زند. تصاویری که هم می‌تواند تعریف سرگذشت از دید نوفل و هم دست راست باشد، دستی که با یک خال در زاویه‌ی بین انگشت اشاره و وسط، از نظر ظاهری هم شخصیت متمایز خود را معرفی می‌کند. دستی که در بازی‌های کودکانه بدنش را همراهی کرده و حتی در زمان بزرگ‌ترین غم او ضربه خورده و حس عدم توجه به صاحب خود را احساس کرده است (صحنه دست ندادن قیم در بدو ورود به فرانسه). دست راست قطع شده از ساعد نوفل یکی از بهترین شخصیت‌های سینمایی سال است و از حیث منحصربه‌فرد بودن تجربه‌ای مثال‌زدنی است. سفر سمبلیک او و سرسختی‌ها و عواطفی که از خود نشان می‌دهد تا به هدف ارزشمند خود دست یابد از او دستی با حواس و احساسات انسانی ساخته که برای بازگشت به روح صاحب خود و ارزش دادن به مواجهه‌ی او با سرنوشت از تلاش بازنمی‌ایستد. دست قطع شده در تمام اتفاقاتی که برای رسیدن به هدفش پشت سر می‌گذارد، هوشمندانه به‌عنوان عضوی از روح نوفل خودنمایی می‌کنند؛ وقتی‌که برای فرار از اتاق آزمایشگاه کالبدشکافی جهت پنجره را تنظیم می‌کند و می‌پرد و با حسی آزاد بر لبه‌ی پنجره می‌نشیند، وقتی‌که در نزاع با کبوتر و موش‌ها برافروخته می‌شود (و در فلش‌بک نزدیک متوجه دلیل این خشونت و درگیری در پارتی می‌شویم)، اما برای آرام کردن نوزادی تبدیل به دست محبت می‌شود، از شنیدن صدای پیانوی مرد نابینا غرق در لذت و حسرت می‌شود، با چتر از بالای اتوبان و جریان ماشین‌های پرسرعت به‌پرواز درمی‌آید (که نماد دیگری از مبارزه با سرنوشت است) و درنهایت در نزدیک‌ترین فاصله با جای اصلی خود به آرامش نزدیک می‌شود، درحالی‌که گویی کشش و نیروی جاذبه‌ای در بالاترین حد ممکن برای بازگرداندن او به اصل خود شکل گرفته است. حالا می‌بینیم که حتی اسم فیلم هم می‌تواند به گم‌کردن هدف و شکست دربرابر سرنوشت اشاره داشته باشد که بازگشت نمادین دست، نشانی بر زنده‌شدن مجدد حس امید به زندگی است. درحالی‌که حس فشرده شدن در ماسه‌های ساحل حالا به ردی محو روی برف منتهی می‌شود. بدون‌شک استفاده از تک‌تک خصوصیات و جزئیات روایت از دلایل برجسته‌شدن موفقیت فیلم در نمایش پیام تامل‌برانگیز آن است؛ مثل حضور فضانورد در سکانس پرواز با چتر که در امتداد صحنه‌ای قرار دارد که دست روی لبه‌ی پشت‌بام به هدفش نگاه می‌کند و با دیوارنویسی روی ساختمان می‌گوید که من اینجا هستم! سفر شگفت‌انگیز دست با مرور و عبور از تمام آرزوهای دست‌نیافتنی نوفل به‌انتها نزدیک می‌شود.

حتی می‌بینیم که حضور پررنگ مگس هم کارکردی بیشتر از یک نویز مزاحم که نوفل از گرفتنش درمانده است دارد. در اولین فلش‌بک وقتی نوفل در مورد گرفتن یک مگس با دست سؤال می‌کند، پدرش در پاسخ می‌گوید که چون همیشه از تو جلوتر است باید آن‌را غافلگیر کنی و در این بازی درست مثل زندگی، آدم‌ها همیشه برنده نیستند. بعداز این هم مگس را در مهم‌ترین سکانس‌ها می‌بینیم؛ از تصادف و خاکسپاری و حضور در ماشین سرپرست جدید نوفل در فرانسه تا آن ماشین اسباب‌بازی که دست قطع شده را به‌یاد تصادف با ماشینی می‌اندازد که در مسیر موتورش قرار گرفت و درنهایت به ارتباطش با گابریل منجر شد (جبرِ پی‌درپی). درواقع فیلم می‌خواهد بگویید که مگس همان جبر سرنوشت است که برای در دست گرفتنش باید شکست‌ها را پذیرفت و نگاهی به جلوتر داشت، حتی اگر از مشت گره‌کرده (شکست‌خورده) فرار کرد باید از مسیری غافلگیرانه و امیدوار به راه ادامه داد. شاید به‌همین دلیل است که مگس شوم سرنوشت بالاخره وارد عمل می‌شود و به یکی از دلایل وقوع حادثه‌ی ابتدای فیلم تبدیل می‌شود تا در این نبرد عقب نمانده باشد. نبردی که نوفل به‌خاطر پیدا کردن مسیر توفیق در سرنوشت با پیدا کردن گابریل و ورود به نجاری، در آستانه‌ی پیروز شدنش قرار دارد.

عاشق شدن نوفل ازطریق مکالمه‌ی جذاب پشت دربازکن آپارتمان، شاعرانه و رمانتیک است و مسیر جدیدی در سرنوشت نوفل باز می‌کند. باهمین زمینه در سکانس دیگری که نوفل در پشت‌بام با گابریل در مورد تغییر سرنوشت صحبت می‌کند؛ از مسیری می‌گوید که ناگهان دربرابر خود باز می‌کنی و از دست سرنوشت فرار می‌کنی و بدون ازدست‌دادن امید به‌راهت ادامه می‌دهی. به‌نظر می‌رسد زیبایی‌شناسی در جهان‌بینی نوفل دوباره زنده شده و او در حال پیشرفت در مسیر خودشناسی است. هیچ عضو زایدی در پیکره‌ی انیمیشن دیده نمی‌شود، می‌توان در مورد تمام المان‌های آن صحبت کرد و لذت برد. مرور جعبه‌ی نوارهای ضبط شده، آخرین نوار و ساعت مچی پدر که دوباره به‌کار می‌افتد نشان از پشت‌سر گذاشتن دوران کسالت‌آور گذشته است. حتی کتابی که گابریل به نوفل می‌دهد می‌تواند دلیلی بر تداوم یا گذرا بودن حضور او در مسیر نوفل باشد (کتاب The World According to Garp که در مورد پسری به اسم گارپ است که از یک مادر فمنیست به‌دنیا می‌آید. گارپ با دختر مربی خود ازدواج می‌کند. تقابل گارپ با مادر و نوع تشکیل خانواده‌اش می‌تواند به دیدگاه نوفل و گابریل برای شکل‌گیری حس مشترک‌شان شباهت داشته باشد). بنابراین وقتی که نوفل کتاب را در اتاقش باقی می‌گذارد و گابریل دوباره شروع به خواندن آن می‌کند، درحالی‌که حس جدایی تقویت شده است، صدایی که از کابینت می‌شنود او را از یک اتفاق دیگر آگاه می‌کند و حالا خانه‌ی اسکیمویی و دستگاه ضبط صدا به نمایش پرشی دیگر در مبارزه با سرنوشت منتهی می‌شود که به‌تعبیر امیدبخشی منجر می‌شود. کامیابیِ اختیار با شکست جبر سرنوشت؟ شاید.

سینمای فرانسه هر سال یکی دو انیمیشن خوب در چنته دارد که اغلب هم هدف‌شان چیزی بیشتر از سرگرم شدن مخاطب برای ساعتی گذرا در بین مشغله‌های دیگر است. انیمیشن I Lost My Body در طول ۸۱ دقیقه‌ی درگیر‌کننده با موسیقی الهام‌بخش و راویت پرمغز و سیر تکامل متفاوت با وجود فضای گرفته و سوژه‌ی فراعقلی خود از افتادن در ورطه‌ی جنون و افسردگی می‌گریزد و حس خوشایند بعداز چند بار دیدن آن این‌قدر هست که تا مدت‌ها فراموش نشود. با این امیدواری که لحظه‌ی پریدن در مسیر سرنوشت همیشه جاری از حس زندگی باشد.
advertising